این راز تقدیم شما!!

ساخت وبلاگ
دوشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 15:10 حالم خوب استهنوز خواب می‌ بينمابری می‌ آيدو مرا تا سرآغازِ روييدن... بدرقه می‌ کند.تابستان که بيايدنمی‌ دانم چند ساله می‌ شوماما صدای غريبیمرتب می‌گويَدَم:- پس تو کی خواهی مُرد!؟ری‌را...!به کوری چشمِ کلاغعقاب‌ها هرگز نمی‌ ميرند!مهم نيستتو که آن بيدِ بالِ حوض رابه خاطر داری...!همين امروز غروببرايش دو شعر تازه از «نیما» خواندماو هم خَم شد بر آب و گفت:گيسوانم را مثلِ افسانه بباف! این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 144 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 8:48

چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 11:27 دیشب ساعت از یک گذشته بود خوابم برد اما صبح توی خواب، ناخودآگاه انگار که چیزی یادم بیفته هراسون از خواب پریدم. گوشیم رو از میز تختم برداشتم و چشمم چرخید سمت ساعت. خدای من.. خواب موندم. زود گوشیم رو از حالت پرواز درآوردم. یادم رفته بود کد رو بهش بدم. شاید وقتی خواب بودم و گوشی رو حالت پرواز، زنگ زده. هیچ پیامکی برام نیومده بود؛ الانم دیگه بی فایده بود زنگ زدن بهش و کد دادن. امیدوارم به مشکل برنخورده باشه.درد لعنتی بیدار شد. گوشی رو از سکوت درآوردم گذاشتم کنارم. رفتم صورتم رو شستم برگشتم دوباره رو تختم دراز کشیدم. یه پیم هندزفری رو زدم گوشیم، موسیقی گذاشتم صداش رو کم کردم و از درد چشام رو بستم. مدتی ساکت همون حال موندم. هجوم دردها بود اما استراحت هیچ کمکی بهِم نمی کرد. افت فشار بدترم می کرد، باید اول به فکر صبحانه باشم. کلافه لب تخت نشستم. رفتم جلو آینه موهام رو شونه کردم. چقدر رنگم پریده بود. ویتامینه لب رو برداشتم و زدم. بعدش رژ مدادیم رو برداشتم نگذاشتم ردِ درد رو چهره م بمونه.رفتم آشپزخونه ام کتری رو گذاشتم و برگشتم اتاقم پشت میز کار نشستم. حس می کنم هنوز خسته م و خواب درست درمونی نکردم. دیروزم همین طور هول بیدار شدم تا اولین نوبت دکتر رو بگیرم و جا نمونم. حوالی ده هم تا می خواست خوابم ببره، پسرم گفت قول دادی بریم بیرون خرید پس پاشو. ظهر که گرمازده برگشتم نتونستم استراحت کنم و فقط کار کردم.   این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 8:48

جمعه هفدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 1:23 شب به پیش می آید و بعد، دیگر پس نمی نشیندو فنجان ها و کتاب هایمان را همچون جزایری بر کف اتاق رها می کند. شناوریم ما من و توو دوریم از هم همچو قهرمانان جوانِاین دو رمان که تازه، کناری شان نهاده ایم. سعادت یعنی همین: خرامیدن، تنها،زیر نورِ یک ماه،که جزر و مدهاش یادآور خودِ ماست و فاصله ی ماو هر چه پشت سر گذاشته ایم. چراغ، روشن مانده و پرده به نور راهِ ورود می دهد.این ها همه، قول و قرار ما بود.حتم روزی دوباره، سر وقت شان می رویم.    این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 8:48